داستان آموزنده ی صورتحساب

ویکی ناز

آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 2235
کل نظرات : 763
آمار کاربران
افراد حاضر : 4
تعداد اعضا : 391

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 173
باردید دیروز : 1,462
گوگل امروز : 0
گوگل دیروز : 3
بازدید هفته : 173
بازدید ماه : 8,247
بازدید سال : 79,738
بازدید کلی : 5,979,637
جستجو

کدهای اختصاصی

آخرین مطالب ارسالی

 

ويژه اشخاصي با سليقه اي خاص و سخت پسند

طراحي بي نظير و زيبا براي مشكل پسندان

آيا به دنبال ساعت خاص و منحصر به فرد هستيد ؟

بهترین کادو برای کسی که دوستش دارید

در رنگ های متنوع

                                                            

قيمت با تخفيف ويژه فقط 15.000 تومان

  اول کالا را دریافت کنید ،سپس مبلغ ان را به مامور پست بدهید


 

 

ساعت مچی دخترانه مدل پاریس!!!یکی از زیباترین و بهترین ساعت های مچی دخترانه عرضه شده در سال جدید است که طراحی خیره کننده آن طرفداران بسیاری را جذب کرده است

بسیار زیبا و شیک

در رنگ های متنوع

رنگ مورد نظر خود را هنگام ثبت سفارش انتخاب نمایید

قیمت فقط : ۱۵,۰۰۰ تومان

اول کالا را دریافت کنید ،سپس مبلغ ان را به مامور پست بدهید


 

 

 

داستان آموزنده ی صورتحساب



جانی ساعت ۲ از محل کارش بیرون آمد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گرانقیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود :”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”، جانی معطل نکرد و داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت:” ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت:” خودشان می فهمند که من نخوردم!”
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰ سنت.
جانی معترض شد ” ولی من هیچکدومو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ” ما آوردیم می خواستین بخورین!”
جانی که خودش ختم زرنگهای روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد گفت:” من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.”
متصدی گفت :” ولی ما که مشاوره نخواستیم؟!” و جانی پاسخ داد :”من که اینجا بودم می خواستین مشاوره بگیرین!”
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد!

 

درباره : شعر و داستان , داستان پند آموز ,
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0


نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : داستان آموزنده , داستان کوتاه , آرشیو داستان کوتاه , سایت داستان , داستانک زیبا ,
بازدید : 193
تاریخ : پنجشنبه 07 شهریور 1392 زمان : 14:56 | نویسنده : ESMAIL | نظرات (0)

مطالب مرتبط

ارسال نظر برای این مطلب


کد امنیتی رفرش


اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد


خبرنامه
براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود